معنی ناپاک بودن

حل جدول

ناپاک بودن

آلوده، نجس

نجاست


ناپاک

کثیف، آلوده

فرهنگ فارسی هوشیار

ناپاک

پلید، چرکین، آلوده و پلید و ملوث (صفت) چرکین: بادل پاک مراجامه ناپاک رواست بدمران را که دل وجامه پلیدست وپلشت. (کسائی)، آلوده ملوث. ‎ -3 حرام مقابل حلال: } اتراک ناپاک که نه پاک دانند و نه ناپاک. . ‎، { بدکاره بدکردار بدجنس: سرمایه آن زضحاک بود مران اژدها دوش ناپاک بود، نجس مقابل طاهر، کافرمنافق: } علما بر مراد ظالمان و فاسقان سخن گویند و حرام خوار و بی پرهیز شوند و بیشتر خلق ناپاک شوند. ‎، { ناصاف کثیف غیر شفاف: چنبره دید جهان ادراک تست پرده پاکان حس ناپاک تست. (مولوی)، غدار گربز محتال (حرامزاده) : خداوندارتند و ناپاک بود بده کهبد و خویش ضحاک بود، کسی که درحال جنابت است جنب. یازن ناپاک. حایض دشتان: } بعد از روزگار و بسودن مشرکان و زنان ناپاک سیاه گشت (حجره الاسود)، زشت بد ناپسند: بگفت آن سخنهای ناپاک تلخ که آمد سپهبد سیاوش ببلخ. (شا)، غیرخالص (فلز) مغشوش، شهوی زناکار.

لغت نامه دهخدا

ناپاک

ناپاک. (ص مرکب) آلوده. پلید. ملوث. چرکین. (ناظم الاطباء). پلید. قذر. پلشت. شوخگن. چرکین. آن که یا آنچه پاک نیست. دنس. آلوده. مقابل پاک به معنی تمیز:
با دل پاک مرا جامه ٔ ناپاک رواست
بد مر آن را که دل و جامه پلید است و پلشت.
کسائی.
تو پاک باش و مدار ای برادر از کس باک
زنند جامه ٔ ناپاک گازران بر سنگ.
سعدی.
دل که پاکیزه بود جامه ٔ ناپاک چه باک
سر که بی مغز بود نغزی دستار چه سود.
سعدی.
|| بداخلاق. بدکار. نادرست. (ناظم الاطباء). ریمن.خبیث. بدجنس. بدسریرت. بدذات. نابکار. زشت سریرت. بدگوهر. آب زیرکاه. شریر. موذی. ظالم. بی رحم. مردم آزار:
مر آن پیر ناپاک را دور کن
بر آئین مابر یکی سور کن.
دقیقی.
[بلوچان] دزدپیشه و شبان و ناپاک و خونخواره [اند]. (حدود العالم).
شنیدند گردان آهرمنی
که سالار ناپاک کرد آن منی.
فردوسی.
سر مایه ٔ آن ز ضحاک بود
مر آن اژدهادوش ناپاک بود.
فردوسی.
به بند اندر است آنکه ناپاک بود
جهان را ز کردار او باک بود.
فردوسی.
زن و اژدها هر دو در خاک به
جهان پاک از این هر دو ناپاک به.
فردوسی.
مر او را گفت مردان جهان پاک
نه یکسر بی وفا باشند و ناپاک.
(ویس و رامین).
به طمع بزرگی نگه داردم
به ضحاک ناپاک بسپاردم.
اسدی.
بود بیش اندوه مرداز دو تن
ز فرزند نادان و ناپاک زن.
اسدی.
همه ساله بدخواه ضحاک بود
که ضحاک خونریز و ناپاک بود.
اسدی.
بنای خدمت و مناصحت ناپاک... بر قاعده ٔ بیم و امید باشد. (کلیله و دمنه).
کو دشمن شوخ چشم ناپاک
تا عیب مرا بمن نماید.
سعدی.
دیگر از حربه ٔ خونخوار اجل نندیشم
که نه از غمزه ٔ خونریز تو ناپاکتر است.
سعدی.
آن ناپاک که به قتل من چنگال تیز کرده بود از هراس ایشان مرا بر آن حال فروگذاشته و گریخته. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). || حرام. مقابل پاک به معنی طیب و حلال:
گر برسد دست جهان را بخور
ز آن مکن اندیشه که ناپاک شد.
خاقانی.
اتراک ناباک که نه پاک دانند و نه ناپاک کاس حرب را کاسه ٔ چرب دانند. (جهانگشای جوینی ج 1 ص 76).
- لقمه ٔ ناپاک، لقمه ٔ حرام.
|| نجس. رجس. مقابل پاک به معنی طاهر. مجازاً به معنی کافر و منافق:
گر به خوی مصطفی پیوست خواهی جانت را
پس بباید دل ز ناپاکان و بی باکان برید.
ناصرخسرو.
علما بر مراد ظالمان و فاسقان سخن گویند و حرام. خوار و بی پرهیز شوند و بیشتر خلق ناپاک شوند. (قصص الانبیاء).تو پاک آمدی بر حذر باش و پاک
که زشت است ناپاک رفتن به خاک.
سعدی.
|| ناصاف. (ناظم الاطباء). کثیف. غیر شفاف:
چنبره ٔ دید جهان ادراک تست
پرده ٔ پاکان حس ناپاک تست.
مولوی.
|| گربز. محتال. غدار. حیله گر. مکار. سخت گربز. سخت غدار. عظیم چاره گر. (یادداشت مؤلف):
یکی دیو جنگیش گویند هست
گه رزم ناپاک و با زور دست.
فردوسی.
از ایشان سواری که ناپاک بود
دلاور بد و تند و بی باک بود.
فردوسی.
جهانجوی را نام ضحاک بود
دلیر و سبکسار و ناپاک بود.
فردوسی.
خداوند دز تند و ناپاک بود
به ده کهبد و خویش ضحاک بود.
اسدی.
نیست قلاشی چو اوی و نیست ناپاکی چو من
عاشق ناپاک باید دلبر قلاش را.
عبدالواسع جبلی.
سر زلف تو چون هندوی ناپاک
به روز پاک رختم را برد پاک.
نظامی (خسرو و شیرین ص 149)
که لعنت بر این نسل ناپاک باد
که نامند و ناموس و زرقند و باد.
سعدی.
|| جنب. که در حال جنابت است. که طاهر و طیب نیست. || حائض. دشتان. که در طهر نیست. که در قاعده است. که بی نماز است: بعد از روزگار و بسودن مشرکان و زنان ناپاک [حجرالاسود] سیاه گشت. (مجمل التواریخ). || بد. زشت. سخت ناپسند:
بگفت آن سخنهای ناپاک تلخ
که آمد سپهبد سیاوش به بلخ.
فردوسی.
کان شیفته خاطر هوسناک
دارد منشی عظیم ناپاک.
نظامی.
|| فلز... غیرخالص. باردار. مغشوش. مقابل پاک به معنی ساده و بی آمیزش و صافی و خالص و بی غل و غش. زر ناپاک. || شهوتی. زناکار. (ناظم الاطباء).
- دیده ٔ ناپاک، چشم ناپاک. دیده ٔ هوسناک. چشمی که به ریبت و هوس و شهوت در دیگران نگاه کند. چشم آلوده نظر:
ظلم باشد اختلاط او به هر نااهل، ظلم
حیف باشد بر چنان رو دیده ٔ ناپاک حیف.
وحشی.


ناپاک دین

ناپاک دین. (ص مرکب) کافر. ملحد. بی دین. (ناظم الاطباء). بددین. کج اعتقاد. که بر دین راست و درست نیست. که صاحب دین پاک نیست:
تو دانی که ارجاسب ناپاک دین
بیامد به کین با سواران چین.
فردوسی.
بدو گفت ضحاک ناپاک دین
چرا بنددم ؟ چیست با منش کین.
فردوسی.
بفرمود کشتن به شمشیر کین
که ناپاک بودند و ناپاک دین.
سعدی.
|| (اِ مرکب) دین ناپاک. دینی که حنیف نیست. دینی که راست و درست و به حق نیست.


ناپاک زن

ناپاک زن. [زَ] (اِ مرکب) زن ناپاک. زن بدکاره:
نشان بداندیش ناپاک زن
بگفتند با شاه و با انجمن.
فردوسی.
بدو گفت از این کار ناپاک زن
هشیوار با من یکی رای زن.
فردوسی.


ناپاک دیو

ناپاک دیو. [وْ] (اِ مرکب) شیطان. اهریمن:
نه من کشتم او را که ناپاک دیو
ببرد از دلم ترس گیهان خدیو.
فردوسی.
|| دیو ناپاک. پلید.


ناپاک تن

ناپاک تن. [ت َ] (ص مرکب) ناپارسا. بی عفت. ناپرهیزگار. بدکاره:
شد آن جادوی زشت و ناپاک تن
به نزد زریر آن سر انجمن.
دقیقی.
که آرمت با دخت ناپاک تن
کشم زارتان بر سر انجمن.
فردوسی.
بگفت ای نگون بخت بدبخت زن
خطاکار ناپاک و ناپاک تن.
(قصص ؟).


ناپاک سرپنجه

ناپاک سرپنجه. [س َ پ َ ج َ / ج ِ] (ص مرکب) ظالم. ستمکار. که دست تطاول به سوی دیگران دراز کند:
یکی پادشه زاده در گنجه بود
که دور از تو ناپاک سرپنجه بود.
سعدی.


ناپاک درون

ناپاک درون. [دَ] (ص مرکب) بدنهاد. کج اعتقاد. بدنیت. ناپارسا. که ضمیری پاک ندارد.

مترادف و متضاد زبان فارسی

ناپاک

بی‌عصمت، بی‌عفت، زناکار، شهوی، نانجیب، آلوده، آلوده، پلشت، پلید، چرکین، کثیف، متنجس، ملوث، بی‌نماز، جنب، محتلم، نجس، حرام،
(متضاد) پاک طاهر، طیب، منزه، مهذب، نظیف، نمازی،
(متضاد) پاک

فرهنگ معین

ناپاک

چرکین، آلوده، حرام، بدکاره، بدکردار، نجس، کافر، غدار، کسی که در حال جنایت است، زشت، بد، غیرخالص، مغشوش. [خوانش: (ص.)]

فرهنگ عمید

ناپاک

پلید، پلشت، چرکین،
(اسم، صفت) [مجاز] بدکار،

فارسی به عربی

ناپاک

خطا، قذر، مریض

معادل ابجد

ناپاک بودن

136

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری